گنجور

 
مسعود سعد سلمان

نگارخانه چین است یا شکفته بهار

مه دو پنج و چهارست یا بت فرخار

ز هر چهار نو آئین تر و بدیع ترست

نگار من که زمانه چو او ندید نگار

چو آفتاب ز من تا جدا شدند به سر

شدست بر من روز فراق او شب تار

ز اشک دیده در آبم چو شاخ نیلوفر

کبود گشته و لرزان و زرد و کوژ و نزار

نشسته بودم دوش از فراقش اندهگین

به طبع گوهر سنج و به دیده گوهربار

چو زلفکانش کرده ز زخم کف سینه

چو عارضینش کرده ز خون دیده کنار

درآمد از در حجره به صد هزار کشی

فرو نشست به پیشم چو صد هزار نگار

هزار گونه گلنار بر مه و پروین

هزار سلسله مشک بر گل و گلنار

ز روی کرده همه حجره بوستان ارم

به زلف کرده همه خانه کلبه عطار

هزار بوسه همی خواستم من از وی گفت

بده هزار ولیکن مده فزون ز هزار

در آن میان که همی بوسه دادمش بر لب

هزار بار غلط کردم از میانه شمار

گهی به شادی گفتم همی که باده بگیر

گهی به زاری گفتم همی بوسه بیار

چو باده بودی بر دست من برآوردی

نوای باربد و گنج گاو و سبز بهار

همی نواختی آن لعبت بدیع که هست

زبانش هشت ولیکن به لحن موسیقار

چو باده او را بودی بخواندمی پیشش

مدیح شاه جهان خسرو صغار و کبار

امیر غازی محمود سیف دولت و دین

خدایگان جهانگیر شاه گیتی دار

مطفزی ملکی خسروی خداوندی

که میر شهر گشای است و شاه شیر شکار

به مجلس اندر رویش بلند خورشیدست

به معرکه در تیرش ستاره سیار

ربود هیبت او از تن سپهر کژی

ببرد خنجر او سر زمانه خمار

زدوده تیغش تا بی قرار گشت به رزم

به دست فرخ او مملکت گرفت قرار

هر آنکه از سر برنده خنجرش بجهد

به هر کجا که رود ندهدش فلک زنهار

کسی که گرد ز درگاه فرخش ساید

نگشت یارد گردش زمانه غدار

به زیر پای نکوخواهش آتش آب شود

به دست دشمنش اندر ز گل بروید خار

جم و فریدون گر جشن ساختند رواست

چنین بود ره و آیین خسروان کبار

نهاد جشنی شاه جهان از آن برتر

که هست از ایشان برتر به خسروی صدبار

چو رسم پارسیان ناستوده دید همی

به رسم تازی جشنی نهاد خسرو وار

زهی به سیرت تو تازه گشته رسم عرب

به تو فروخته دین محمد مختار

کسی که منکر باشد خدای بیچون را

بود به اصل و به نسبت ز دوده کفار

چو دید طلعت نورانی بهشتی تو

کند به ساعت بر هستی خدای اقرار

برهمنی که به زنار بود نازش او

ز بیم تیغ تو می بگسلد ز تن زنار

وگرنه هیبت آن تیغ اژدها پیکر

کند به ساعت زنار بر میانش مار

از آنچه پار تو کردی شها هزار یکی

نکرد رستم دستان زال در پیکار

هزار یک زان کامسال کرد خواهی باز

به تیغ تیز به هند اندرون نکردی پار

خبر شنیدیم از رستم و ز تو دیدیم

عیان و هرگز کی چون عیان بود اخبار

هزار سال بزی شاد تا به هر سالی

گشاده گردد بر دست تو هزار حصار

بتاب بر همه آفاق آفتاب صفت

بگرد گرد همه عالم آسمان کردار

به معرکه اندر با دشمنان چو بحر بجوش

به مجلس اندر بر دوستان چو ابر ببار

زمین چنانکه تو دانی به تیغ تیز بگیر

جهان چنان که تو خواهی به کام دل بگذار

خزینه های ملوک زمین همه بربخش

نهاده های شهان جهان همه بردار

ز چرخ یافته داد و ز بخت گشته به کام

ز ملک روزی مند و ز عمر برخوردار