گنجور

 
ملا مسیح

چو در رک مونک کوه آن کوه تمکین

علم بر زد چو سیاح جهان بین

فراشی دی د اندر دامن کوه

کزان گشتی فراموش از دل اندوه

غم و اندیشه ننگ آن زمین بود

نشاط افزای فردوس برین بود

ز نام غم هوایش بود بیزار

که نگشاید ارم بر کافران بار

سوادش باغ رضوان را نمونه

درو گلها شکفته گونه گونه

دران گلگشت جا عابد زنی د ید

کزان باغ خدایی گل همی چید

به وحدانیت حق معترف بود

کنار حوض پنهان معتکف بود

چو گل خندان و سوری نام آن زن

شکفته چون گل سوری به گلشن

دلش دریافت ی در آن غم اندیش

ضیافت را نهاده میوه در پیش

کنار حوض برد و گفت با رام

که ای غمدیده آب ما بیاشام

فزاید در دل و جان بی غمی را

نشاط و سور بخشد ماتمی را

مشو غمگین کنون در هجر دلدار

که نزدیک آمده تدبیر این کار

پی سگریو میمون تیز بشتاب

که او هم گه گهی آید برین آب

توقف کن زمانی جست و جو را

هم اینجا یافت خواهی نیز او را

به حیرت زان جواب حاضر او

که چون دریافت راز خاطر او

سخن معقول شد در خاطر رام

دران گل بوم چندی کرد آرام