موکل بر پری زن دیوکی چند
ستم رأی و ستمکار و ستم بند
ستم زین بیشتر نبود سزاوار
که طفل م رده مادر، دایه کفتار
همای هم قفس با جیفه خواران
چو گنجی هم قفس با تیره ماران
وزان بدتر کزآنها آن جگر سوز
شنیدی قصۀ راون شب و روز
که هست او صاحب اقبال و خوش نام
هزاران بنده نیکو دارد از رام
سرش با فر و زیبِ تاج شاهی است
روان فرمانش از مه تابه ماهی است
غرض آن بود زان تزویز و زان ریو
که گردد حور را دل مایلِ دیو
هزار افسوس کز دستان و تلبیس
شرف بر آدمی می جست ابلیس
تکلف کرده می گفتند گهگاه
که تا همخوابۀ راون شود ماه
پری زان گفتگوها پنبه در گوش
به حیرت سر فرو، گریان و خاموش
چنان گوش دلش مشتاق سیماب
که چشم کبک بر رخسار مهتاب
زمین کندی به ناخن بلکه جان نیز
نهان دیدی به سوی آسمان نیز
ز حیرت خویشتن را ساخته گم
گهی در گریه و گه در تب سم
چو طاقت طاق شد مه را به یکبار
برآورد از غم دل نالۀ زار
به مردن دل نهاده، کام ناکام
بران شد تا بیفتد از لب بام
چو راون شد ز حال آن بت آگاه
به حیرت ماند زان بیتابی ماه
ز عشق آن پری، عفریت خونخوار
چو ابری بود خون باران به گلزار
پیِ تسکین آن گلدستۀ ناز
به گلشن کرد جای بودنش ساز
ندانست این قدر ز افراط مستی
گلی کا نرا ز گلبن بر شکستی
گرش در باغ جنّ ت جاگزینی
بجز پژمرده اش هرگز نبینی
درآن باغی که بود اسلوک بن نام
سمن را داد راون جای آرام
ز اسباب نشاط و کامرانی
مهیا داشت بیش از آنچه دانی
مگر کز عشق عقلش رفته بر باد
که مرغ بسملی را دانه می داد
چون آن بستانسرا زندان او شد
چمن از رنگ و بو حیران او شد
بهشتی گشت تضمین در گلستان
در آمد شبچراغی در شبستان
ز روی بلبلان شرمنده شد گل
بران گل گشت عاشق تر ز بلبل
چمن می گفت زان نخل گل آگند
که سرو ما به طوبی گشت پیوند
نهالان چمن زان شمع گلشن
گرو برده ز نخلِ وادی ایمن
بود از عکس آن ماه جهانتاب
مثال چاه نخشب حوضۀ آب
درآن جنّت سرا حورِ غم اندود
چو لاله وقف داغ و غرق خون بود
بهار اندود کرده بوستان را
زده برهم ره و رسم خزان را
چمن زو تازه او پژمرده هر دم
گشاده بر دل از گل صد درِ غم
چنان کاندر قفس مرغ خوش الحا ن
ازو خوشوقت خلق و او به زندان
چنان جان جهان کز غم به جان بود
خزان خود، بهار دیگران بود
چو نخ جی ری که او در دام افتاد
خود اندر ماتم و زو عید صیاد
گدازان همچو شمع محفل افروز
جهان زو روشن و او جمله تن سوز
نگویم سوز جان آن پری وش
که ترسم زو شود طوفان آتش
به جان کندن گران بیمار می زیست
به تسکین خیال یار می زیست