گنجور

 
ملا مسیح

ز سوز رام تا طبعم سخن راند

زبانم چون زبانه آتش افشاند

لب از ذکر صنم جنبانم اکنون

که از خارا گشایم چشمۀ خون

به شهر زر چو رفت آن سیم پیکر

شد از اکسیر غم بر گونۀ زر

به رویش اشک خون گلگونه پرداز

سیه روزی به چشمش سرمه انداز

تنی چون موی چنگ از زیر و زاری

ولی چون نبض برق از بیقراری

هلال آسا شده بدر از نحیفی

سراپا چشم خود گشت از ضعیفی

هر اشکی کان ز مژگانش شکستی

زمین را تکمه ای از لعل بستی

نشیمن گاه ماهی ن رگس شنگ

شبستان سمندر سینۀ تنگ

به چشم نیم خواب از دل دو لختی

نمکسا گشته اشک شور بختی

ندانم شب به چشمش چون گذشتی

که روزش چون شفق در خون نشستی

دهان غنچه سان از برگ پان سرخ

چو زخم از خوردن خونها دهان سرخ

نه سرخی داشت آن مه پاره بر فرق

زده ابر بلا بر تارکش برق

کف پای حنائی رنگ طوبی

ز بیخ آتش در افتاده به طوبی

صبوحی چون کشیدی نالۀ درد

تب خورشید بستی از دم سرد

درِ آتش ز آهش سرد گشتی

گل سرخ از نسیمش زرد گشتی

چو بی طاقت شدی ز افغان و زاری

ز زیور خواستی در ناله یاری

که رسم است اینکه روز محنت و غم

مؤید نوحه گر با اهل ماتم

نقاب روی رخشان کرده خس را

لباس ناله پوشانده نفس را

فکند از سایه آن ماه قصب پو ش

زمین را زعفرانی حله بر دوش

تراشیدی به ناخن خال رو را

خراشیدی دل و می کند مو را

ز بس حسرت گزیدی لب به دندان

که بی او خسته بادا لب نخندان

ز زلف عنبرین مانده دل افگار

چو در مشتی فسونگر خستۀ مار

به کنج غم چو دل تنها نشسته

درِ آمد شدن بر خلق بسته

به ماتم بزم شیون ساز کرده

سرود غم بلند آواز کرده

ز لب در وز مژه الماس می سفت

به دلتنگی به داغ یاس می گفت

خیال رام با جان دوش بر دوش

به حسرت جان دهم بر باد آغوش

فزاید تشنه لب را در جگر تاب

چو عکس خویش بیند غرق در آب

تو در دل من به خون صد بار غلطم

گل اندر بستر و بر خار غلطم

مباد این حسرت از جانم فراموش

که می در ساغر و خون می کنم نوش

خیالت حاضر و آن نیز خوابست

غلط پنداشتم آب و سرابست

چو میمونم خیال خام در سر

که در وی حبه را پندارد اخگر

چو بی کرمی نباشد حب ه کارش

نیرزد حب ه ای صد حب ه زارش

به کوزه گر کنی صد کشت شبنم

نگردد تشنه را دامان لب نم

یقین دانم که هستی در دل ریش

ولی چون من درآیم در دل خویش

تو گنجی و دلم ویرانۀ تست

مزن آتش که آخر خانۀ تست

بیا و تازه جان کن دوستان را

ز نو شادابیی ده بوستان را

به تن بیگانه با جان آشنا باش

مرا باش، ای سرت گردم ! مرا باش

بزن دستی که در دریا فتادم

نه آن گاهی که جان بر باد دادم

بهارانت چو دهقانست کارم

چو کشتم خشک شد م نت ندارم

چو میرم سود نبود تشنه جانی

که شویندم به آب زندگانی

غلط گفتم که بس آشفته رایم

تو باقی مان، همین باشد بقایم

جز این کاری نمی آید ز دستم

که جای بت، خیالت می پرستم

کیم من دور زان لعل شکر خند

مگس بودم که بیرون گشتم از قند

ندارد جان کنون از هیچ رویی

بجز پروانه گشتن آرزویی

جوانمردی که شد محبوس ناکس

هلاک خود غنیمت داند و بس

زبانش گر نه نام یار بردی

به دندان خود زبان ببریده مردی

چو من جان برلب خونابه باری

به عشق از هستی خود شرمساری

نه خود بو د آنکه بهر یار دلریش

وفا را یادگاری ماند از خویش

وفا را گشته کاخی آن دل افروز

پرستش گاه چون دیر صنم سوز

دو چشم نیم خواب از گریه بیمار

حزین چون آهوان نو گرفتار

نه آخر دیده از خوابست سیراب

چرا شد چشم پر خون دشمن خواب

بود در خواب دزدان را سرو کار

غمش دزدیده خواب از چشم بیدار

نه عشق از کیمیا اندوخته حال

که گشت از پای او زر سیم خلخال

بر آتش برنهاده روز و شب نعل

به گوش از تاب دل گوهر شدی لعل

به جان خوش کرده کیش آتش پرستی

که آموزد به خویش آتش پرستی

عجب کان دل کباب شعله پرورد

ز آتش چون برآوردی دم سرد

جگر خون شد به داغ حسن خوشنود

به زخمش مرهم الماس بگشود

گهی مهوش به مه شد کاهش آموز

گهی ماهی چو خورشید آتش افروز

چه حیرانی که هر جا عشق زد راه

شود ماه، آتشین خورشید جانکاه

دل و رنگ رخش هر دو شکسته

بهم اندر شکستن عهد بسته

چو دیوانه به سر شوریده رایش

شده زلف سیه، زنجیر پایش

دران زندان شده با جان دلریش

بلایی از بلاهای دگر بیش

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode