گنجور

 
منوچهری

نوروز درآمد ای منوچهری

با لالهٔ لعل و با گل خمری

مرغان زبان گرفته را یکسر

بگشاده زبان رومی و عبری

یک مرغ سرود پارسی گوید

یک مرغ سرود ماورالنهری

در زمجره شد چو مطربان، بلبل

در زمزمه شد چو موبدان، قمری

ماند ورشان به مقری کوفی

ماند ورشان به مقری بصری

در دامن کوه، کبک شبگیران

در رفت به هم به رقص با کدری

بر پر الفی کشید و نتوانست

خمیده کشید الف ز بی‌صبری

بر پربکشید هفت الف یا نه

از بی‌قلمی و یا ز بی‌حبری

طوطی به حدیث و قصه اندر شد

با مردم روستایی و شهری

پیراهنکی برید و شلواری

از بیرم سرخ و از گل حمری

پیراهنکی بی‌آستین، لیکن

شلوار چو آستین بوعمری

هدهد چو کنیزکیست دوشیزه

با زلف ایاز و دیدهٔ فخری

بر فرق زده‌ست شانه‌ای شیزین

بی‌گیسو یکی دراز از غمری

بر شاخ درخت ارغوان بلبل

ماند به جمیل معمر عذری

بی وزن عروض شعرها گوید

شاعر نبود بدین نکو شعری

طاووس مدیح عنصری خواند

دراج مسمط منوچهری

بر برگ سپید یاسمین تر

بر ریخت قرابهٔ می حمری

جنبید سر خجسته نتواند

برگردن کوتهش ز پر عطری

خون دل لاله در دل لاله

افسرده شد از نهیب کم عمری

صد گردنک زبرجدین دیدی

بر یک تن خرد نرگس بری

زرین سرکی فراز هر گردن

شش گوش بر او ز سیم هل تدری؟

شمشاد نگر بدان نکوزلفی

گلنار نگر بدان نکوچهری

ای تازه بهار! سخت پدرامی

پیرایهٔ دره و زیور عصری

با رنگ و نگار جنت العدنی

با نور و ضیاء لیلةالقدری

از بوی بدیع و از نسیم خوش

چون نافهٔ مشک و عنبر تری

وز رنگ و نگار و صورت نیکو

چون قصر ملک محمد قصری

میر اجل مظفر عادل

قطب کرم و نتیجه حری

با چهرهٔ ماه و طلعت زهره

با زهرهٔ شیر و عفت زهری

برداشته زرق مهتر و کهتر

دریافته طبع بری و بحری

افزون به شرف ز شرقی و غربی

افزون به نسب ز تیمی و بکری

بریده چو طبع مؤمن از مرتد

از بددلی و بدی و بدمهری

با مهرهٔ آهنین دبوس او

بر مهرهٔ پشت شیر نر بگری

گر سنگ ده آسیا فرو افتد

در پیش رخش ز کوکب دری

از پس نجهد دلش به یک ذره

کس را نبود دلی بدین نری

ور زانکه بغردی بناگاهان

پیرامن او پلنگ یا ببری

زان جانب خویش ننگرد زین سو

از ننگ حقارت و ز بی‌قدری

میرا! ملکا! ستاره و بدرا!

میری، ملکی، ستاره و بدری

گر یمن کسی طلب کند، یمنی

ور یسر کسی طلب کند، یسری

دیوانه طناب کاغذین ندرد

چونانکه تو صف آهنین دری

چون تیغ که شاخ گندنا برد

تو سنگ بزرگ آسیا بری

آنگاه که شعر تازی آغازی

همتای لبید و اوس بن حجری

وانگاه که شعر پارسی گویی

استاد شهید و میر بونصری

با جام به بزم، خیر برخیری

با تیغ، به رزم، شر بر شری

در حرب، هزار کیمیا دانی

چون حارث ابن ظالم المری

تا هست خلاف شیعی و سنی

تا هست وفاق طبعی و دهری

تا «فاتحةالکتاب» برخواند

اندر عرب و عجم یکی مقری

در دولت فرخجسته آزادی

در دایرهٔ سپهر بی‌غدری