گنجور

 
مهستی گنجوی

قصاب یکی دنبه برآورد ز پوست

در دست گرفت و گفت وه وه چه نکوست

با خود گفتم که غایت حرصش بین

با اینهمه دنبه، دنبه میدارد دوست