گنجور

برای پیشنهاد تصاویر مرتبط با اشعار لازم است ابتدا با نام کاربری خود وارد گنجور شوید.

ورود به گنجور

 
شمس مغربی

بیرون دوید باز ز خلوتگه وجود

خود را بشکل و وضع جهانی بخود نمود

اسرار خویش را به هزاران زبان بگفت

گفتار خویش را بهمه گوشها شنود

در ما نگاه کرد هزاران هزار یافت

در خود نگاه کرد بغیر از یکی نبود

در هرکه بنگرد همه عین خود بدید

چون جمله را برنگ خود آورد در وجود

یک نکته گفت یار، ولیکن بسی شنید

یکدانه کشت دست، ولیکن بسی درود

خود را بسی نمود بخود یار و جلوه کرد

لیکن نبود هیچ نمودی جز این نمود

از دستی هستی همه عالم خلاص یافت

تا یار بر جهان در گنج نهان گشود

کس در جهان نماند کزو مایه نبرد

آنمایه بود یا نه اصل زیان و سود

با آنکه شد غنی همه عالم ز گنج او

یکجو ازو نه کاست نه یکجو دراو فزود

چون مغربی هرآنکه بدان گنج راه یافت

بگشود بر جهان کف و گنج عطا نمود

 
 
 
فانوس خیال: گنجور با قلموی هوش مصنوعی
رودکی

شاخی برآمد از بر شاخ درخت تود

تاخی ز مشک و شاخ ز عنبر درخت عود

لبیبی

گر فرخی بمرد، چرا عنصری نمرد؟

پیری بماند دیر و جوانی برفت زود

فرزانه‌ای برفت و ز رفتنْش هر زیان

دیوانه‌ای بماند و ز ماندنْش هیچ سود

وطواط

ای آنکه از خصال تو قدر هدی فزود

بادا ستوده ، هر که خصال ترا ستود

طاعت ترا سزد ، بجهان در ، که چون تویی

زین پس نبود خواهد وزین پیش هم نبود

در دور هشت چرخ ز ترکیب چار طبع

[...]

انوری

گفتم ترا مدیح دریغا مدیح من

خود کرده‌ام ندارد باکرد خویش سود

چون احتلام بود مرا مدح گفتنت

بیدار گشتم آب نه درجای خویش بود

عطار

رُهبان دَیْر را سببِ عاشقی چه بود؟

کاو روی راز دیر به خَلقان نمی‌نمود

از نیستی دو دیده به کس می‌نکرد باز

وز راستی روانِ خلایق همی‌ربود

چون در فتاد در محنِ عشق زان سپس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه