نمود صبح سعادت ز غیب دیداری
طلوع کرد چو خورشید روی دلداری
بهر چه دیده جان دید روی دلبر را
ندیده ایم جز او هیچ یار و اغیاری
بدیر و صومعه دیدم بچشم او او را
گهیش زاهد و عابد گهیش خماری
مدام پیشه او عاشقی و معشوقی است
بحسن خود متعلق بخود گرفتاری
چو آفتاب رخ او نداشت مشرق و غرب
ز جان جمله ذرات سر زد انواری
درون سینه کوهی است منزل آن شاه
چنانکه احمد مرسل ز غیر در غاری