گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

چو صبح از پرده راه عاشقان کرد

برون زد شعلهٔ گرم و دم سرد

دگر ره باز شیرین مجلس آراست

حریفان راست گشتند از چپ و راست

دو بی دل باز در زاری درامد

جگرها در جگر خواری درامد

ز نوش ساقیان و نغمهٔ ساز

می از دلهای صافی گشته غماز

ز آهی کز دو غم پرورده می‌خاست

حیا را اندک اندک پرده می‌خاست

نخست از دیده خسرو خون تراوید

بس آزار جگر بیرون تراوید

به شیرین گفت کای چشم مرا نور

مشو زینگونه نیز از مردمی دور

نه مهمان شکم گشتم به کویت

که جان از دیده شد مهمان رویت

چو خواندی تشنه را بر چشمه‌ساری

به تر کردن لبی بگذار باری

شکر پاسخ شد از پاسخ شکر ریز

که شیرین باد از من عیش پرویز

همه آتش بسوی خود مکن ساز

که داری در یکی سودا دو انباز

وگر تو ناصبوری کز تو دورم

چه پنداری که بینی من صبورم

چرا خوش نایدم با چون تو یاری

گرفتن کامی از بوس و کناری

ولی ناموس و ننگ پادشاهی

فتد ز آسیب فسق اندر تباهی

بیامیزد میان خاصه و عام

به هم نام حرام و حرمت نام

اگر بر تو کسی دیگر گزینم

به از تو کیست کاو را برگزینم

مه نو گر دگر جا دیدی امید

نگشتی کفچه دستش پیش خورشید

کنون سوگند فردی می‌کنم یاد

که گیتی جفت جفت افگند بنیاد

که تار روزیکه خواهم در زمین جفت

به جز خسرو نخواهم در جهان خفت

وگر جان مرا غارت کند نقد

ز من نگشایدش یک عقده بی عقد

به آسان هم به عقد اندر نیایم

دلش را تا فراوان نازمایم

چو شه دید آن چنان سوگند، عهدی

دگر در دل ننمود جهدی

به زلف و عارضش قانع شد از دور

به بوئی دل نهاد از مشک و کافور