گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

با تو در سینه جان نمی‌گنجد

تو درونی از آن نمی‌گنجد

ناتوانم ز عشق و هیچ علاج

در دل ناتوان نمی‌گنجد

تنگ دارد دل مرا که در او

جز تو کس، ای جوان، نمی‌گنجد

آنچنانی نشسته اندر دل

که نفس هم در آن نمی‌گنجد

می‌نگنجی تو در میانهٔ جان

لیک جان در میان نمی‌گنجد

غم تو آشکار خواهم کرد

چه کنم، در نهان نمی‌گنجد

عشق در سر فتاد و عقل برفت

کاین دو در یک مکان نمی‌گنجد

تا که خسرو زبان گشاد از تو

سخنش در جهان نمی‌گنجد