گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

رندان پاکباز که از خود بریده‌اند

در هرچه هست حسن دلارام دیده‌اند

خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده‌اند

روشندلند، از آن همه چون نور دیده‌اند

چون رهروان ز منزل هستی گذشته‌اند

بی‌خویش رفته‌اند و به مقصد رسیده‌اند

آزاد گشته‌اند به کلی ز هردو کون

وز جان و دل غلامی جانان خریده‌اند

با غم نشسته‌اند وز شادی گذشته‌اند

از تن رمیده‌اند و به جان آرمیده‌اند

از گفتگوی نیک و بد خلق رسته‌اند

تا مرحبایی از لب دلبر شنیده‌اند

خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان

جام از شراب ساقی وحدت کشیده‌اند

 
 
 
خاقانی

خاقانیا عروس صفا را به دست فقر

هر هفت کن که هفت تنان در رسیده‌اند

در وجد و حال بین چو کبوتر زنند چرخ

بازان کز آشیان طریق پریده‌اند

همچون گوزن هوی برآورده در سماع

[...]

مجد همگر

گویی که آن زمان که مرا آفریده‌اند

با عشق روح در جسد من دمیده‌اند

در وقت آفرینش من شخص من مگر

از خون مهر و نطفه عشق آفریده‌اند

یا خود محرران صنایع به کلک عشق

[...]

سعدی

اینان مگر ز رحمت محض آفریده‌اند

کآرام جان و انس دل و نور دیده‌اند

لطف آیتی‌ست در حق اینان و کبر و ناز

پیراهنی که بر قد ایشان بریده‌اند

آید هنوزشان ز لب لعل بوی شیر

[...]

امیرخسرو دهلوی

اهل خرد که از همه عالم بریده‌اند

داند خرد که از چه به کنج آرمیده‌اند

دانندگان که وقت جهان خوش بدیده‌اند

خوش وقتشان که گوشه عزلت گزیده‌اند

محرم درون پرده مقصود نیستند

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از امیرخسرو دهلوی
خواجوی کرمانی

روزی وفات یافت امیری در اصفهان

ز آنها که در عراق بشاهی رسیده اند

دیدم جنازه بر کتف تونیان و من

حیران که این جماعت ازین تا چه دیده اند

پرسیدم از کسی که چرا تو نیان شهر

[...]

مشاهدهٔ ۱ مورد هم آهنگ دیگر از خواجوی کرمانی
مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه