امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۸۴۱

رندان پاکباز که از خود بریده‌اند

در هرچه هست حسن دلارام دیده‌اند

خودبین نیند، زان همه چون چشم مرده‌اند

روشندلند، از آن همه چون نور دیده‌اند

چون رهروان ز منزل هستی گذشته‌اند

بی‌خویش رفته‌اند و به مقصد رسیده‌اند

آزاد گشته‌اند به کلی ز هردو کون

وز جان و دل غلامی جانان خریده‌اند

با غم نشسته‌اند وز شادی گذشته‌اند

از تن رمیده‌اند و به جان آرمیده‌اند

از گفتگوی نیک و بد خلق رسته‌اند

تا مرحبایی از لب دلبر شنیده‌اند

خسرو، چه گویی از خم ساقی، من کزان

جام از شراب ساقی وحدت کشیده‌اند