گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

نیست به دست امید بخت مرا آن کمند

کافتدش از هیچ رو صید مرادی به بند

دعوی عیاریم رفت به کویش فرود

ز آنکه سرم پست شد کنگر قصرش بلند

بی سر و پا می دویم تا به کجا سر نهیم

بارگی شاه شد گردن ما در کمند

تنگ میا زآه من، چشم بدان از تو دور

نیست رخ خوب را چاره ز دود سپند

در ره جولانت چون دیده ما خاک شد

دیده بسی در رهست دور ترک ران سمند

هستم ازان گفت تلخ در سکرات فنا

از دمت آخر دمی چاشنیی ده ز قند

ای که به بازار حسن قیمت خوبان کنی

پیش زلیخا مگوی «یوسفی آنجا به چند؟»

سوخته از پند خلق سوخته تر می شود

کاتش عشق است تیز باد وزان است پند

خسرو اگر عاشقی بیم ز کشتن مدار

پیش رخ نیکوان جان نبود ارجمند