گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

عمر نو گشت مرا باز که جان باز آمد

وز پس عمری آن جان جهان باز آمد

ره ده، ای دیده و خار مژه را یک سو کن

که خرامان و خوش آن سرو روان باز آمد

جان من چشم از آنگه که به روی تو فتاد

جز تو در غیر توان دید؟ از آن باز آمد

باز نامد دل من، گر چه به کویت صدبار

شادمان رفت و به فریاد و فغان باز آمد

هر کسم گویم باز آی ازان تا برهی

گر دل این است که دارم نتوان باز آمد

بنده خسرو که ز تو دیده بپوشید و برفت

چون میسر نشدش، ناله کنان باز آمد