گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خشمگین یار مرا دل به رضا باز آمد

گل بد عهد به بستان وفا باز آمد

آن همه مستی و شوخی و بلا انگیزی

باز جان من دلسوخته را باز آمد

چند گاهی دلم از فتنه امان یافته بود

وه که این درد دل رفته کجا باز آمد!

آفتابی که سیه روی ویم زین دم سرد

قدری نرم شد و بر سر ما باز آمد

آنکه همواره جفا بود و ستم عادت او

کرد آهنگ وفا و ز جفا باز آمد

به دعا پیش خود آوردمش، اما عجب است

در جهان عمر کسی کی به دعا باز آمد

چون دران کوی روم، خلق برآرد فریاد

کاینک آن شهره انگشت نما باز آمد

دل گمگشته خود جستم و دربانش گفت

که دل رفته درین کوی کرا باز آمد؟

زاهدا، توبه مفرما ز رخ خوب که من

بت پرستم، نتوانم به خدا باز آمد

دی ز بوی تو به حیله ز صبا جان بردم

باز آن وقت شد و باد صبا باز آمد

خسروا، تن به قضا ده که هواهای کهن

تازه شد از سر و ایام بلا باز آمد