امیرخسرو دهلوی » دیوان اشعار » غزلیات » شمارهٔ ۶۹۶

تو ز لب سخن گشادی، همه خلق بی زبان شد

تو به ره خرام کردی، همه چشمها روان شد

تو درون جان و گویی که دگر که است یا رب؟

دگری چگونه گنجد به تنی که جان گران شد

به رهی که دی گذشتی همه کس به نرخ سرمه

بخرید خاک پایت دل و دیده رایگان شد

چه کشش دراز داری سر زلف ناتوان را؟

که بدان کمند دلکش دل عالمی به جان شد

چو مراست نیم جانی به وفات، کاین محقر

دهم از برای یاری که به از هزار جان شد

رخ تو بس است سودم به فدای تار مویت

دل و جان و عقل و هوشم که ز دولت زیان شد

ز غمت چنین که مردم، چه کنم، گرم بخواهی

که عزیز در دل کس به ستم نمی توان شد

صفت کمال حسنت چو منی چگونه گوید؟

که هزار همچو خسرو ز رخ تو بی زبان شد