گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

می خواهد آن سرو روان کامروز در صحرا شود

تا چند پیراهن چو گل هر جانبی یکتا شود

صد چشم پاکان در رهش وین دیده آلود هم

آن بخت کو کان شوخ را این دیده زیر پا شود

گفتم، فلان دیوانه شد، گفتا، چه غم دارد مرا؟

عاشق چرا می شد، کنون چون شد رها کن تا شود

بد خوی من تو آن نه ای کاسان ز دل بیرون شوی

عمرم درین انده رود، جانم درین سودا شود

تقوی فرو شد پارسا تا تو نیایی در نظر

آن دم که تو پیدا شوی بازار او پیدا شود

چه جای آن کم عاقلان گویند با خود وارهش

دل کان به عشق از جای شد، از عقل چون برجا شود؟

سرمست و غلتان می به کف در پیش مسجد کن گذر

صوفی که لاف زهد زد، بگذار تا رسوا شود

منگر که خسرو پیش تو بیهوده گویی می کند

بلبل چو بیند روی گل دیوانه و شیدا شود

 
 
 
گنجور را از دست هوش مصنوعی نجات دهید!
بلند اقبال

ای بلبل بی دل منال آخر گلت پیدا شود

اردیبهشت آید ز نو وز سر جهان برنا شود

من هم دلی دارم غمین از هجر یار نازنین

امید دارم کز کمین چون فروردین پیدا شود

من هرچه می گویم به من بوسی دهی گوئی که لا

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه