گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

ای همنفسان که پیش یارید

این شکر چرا نمی گذارید؟

ما را مکشید چون غریبان

هر چند شما ازین دیارید

جان خواهم داد زیر پایش

امروز مرا به من گذارید

گر می کشدم، فدای اویم

زنهار به روی او میارید

بر دوست برید جان و عقلم

کالا همه خصم را سپارید

ای دیده و دل، اگر بگریید

شاید که شما گناهکارید

ای محنت و غم، سگ شمایم

کز دوست مرا به یادگارید

ای طایفه ای که درتان نیست

هیهات که در کدام کارید؟

گر در دل تان غمی نگنجد

بر سینه خسروش گمارید