گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

با یار ز من خبر بگویید

وین راز نهفته تر بگویید

ما را دل و دیده بندگی گفت

در خدمت آن پسر بگویید

ترک رخ خوب گفتنی نیست

هر چیز کزان بتر بگویید

جان می رود و مرا خبر نیست

جانان مرا خبر بگویید

چشمش من مستمند را کشت

در گوش وی این قدر بگویید

گر هیچ رخ و لبش بدیدید

نرخ گل و گلشکر بگویید

پنهان چو نماند راز خسرو

در کوچه و بام و در بگویید