گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تاب رخت آفتاب ناورد

ذوق لب تو شراب ناورد

آن خال چو ذره هوش من برد

خشخاش تو هیچ خواب ناورد

دل دعوی صابری همی کرد

چون روی تو دید، تاب ناورد

دل بر تو صبا پیام من برد

چون باز آمد، جواب ناورد

از گریه که چون سرم به درد است

چشمم قدری گلاب ناورد

این دیده، کدام راز دل بود

کز گریه به روی آب ناورد؟

زلف تو دل مرا بدزدید

رحمت به من خراب ناورد

افسوس که خسروش گرفته

پیش شه کامیاب ناورد