گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به سالی کی چنین ماهی برآید؟

وگر آید، ز چه گاهی برآید

ز رخسارش ز حسن جعد مشکین

کجا از تیره شب ماهی برآید؟

اگر آیینه حسن است روشن

بگیرد زنگ، اگر آهی برآید

بسا خرمن که در یکدم بسوزد

از آن آتش که ناگاهی برآید

همه شب تا سحر بیدار باشم

بود کان مه سحرگاهی برآید

گدایی گر به کویی دل فروشد

که از جان بگذرد، شاهی برآید

عجب نبود در آن میخانه خسرو

گر از پیکار گمراهی برآید