گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

وفا در نیکوان چندان نباشد

ترا خود هیچ بویی زان نباشد

مرا گویید منگر در جوانان

که خوبی جز بلای جان نباشد

نظر در روی تو خود کرده ام من

بلی، خود کرده را درمان نباشد

دلم بر بت پرستی خو گرفته ست

مسلمان بودنم امکان نباشد

مرا بهر تو کافر می کند خلق

خود اهل عشق را ایمان نباشد

مرو از سینه بیرون، اگر چه دانم

که یوسف را سر زندان نباشد

ز هجران سوخت خسرو، وه که در عشق

چه نیکو باشد، ار هجران نباشد