گنجور

 
سلمان ساوجی

در آن خرگه بت موزون شمایل

چو معنی لطیف و بکر در دل

پرستاری« پری رخسار» نامش

پری و آدمی از جان غلامش

ز خرگه بانگ زد کای بار سالار

چه بار آورده‌ای، بگشای و پیش آر

سخن پرداز چین گفت ای خداوند

نشاید عرض کالا بی خداوند

ندارم هیچ کاری من بدین بار

که دارد بار مهر بار سالار

طلب کردند میر کاروان را

سر و سالار خیل عاشقان را

ملک چون ذره با جانی پر امید

ز جا جست و روان شد سوی خورشید

دو درج لعل کان در کان نباشد

دو عقد دُر که در عمان نباشد

به رسم هدیه با خود برگرفت آن

چو باد آمد بدان خرم گلستان

چمان در باغ چون سرو سهی شد

به نزد ماه برج خرگهی شد

دلش با خویش می‌گفت این چه حالست

همان خوابست گویی یا خیالست

به بیداری کنون می‌بینم آن خواب

مگر بیدار شد وقت گران خواب

مه خورشید رو یعنی که جمشید

چو چشم انداخت بر خرگاه خورشید

نماندش تاب و چون مه جامه زد چاک

چو نور آفتاب افتاد بر خاک

از آن خمخانه‌اش یک جرعه سر جوش

بدادند و برون رفت از سرش هوش

گل نمناک را آبی تمام است

دل غمناک را تابی تمام است

سران انجمن بر پای جستند

یکایک چون نبات از هم گسستند

بر آن مه چون ثریا جمع گشتند

همه پروانه آن شمع گشتند

برش عنبر بر آتش می‌نشاندند

گلابش بر گل تر می‌فشاندند

همه نسرین بران و مشک مویان

شدند از بهر جم گریان و مویان

خبر کردند ماه انجمن را

گل آن باغ و سرو آن چمن را

برون آمد چو گل سر مست و رعنا

به یک پیراهن از خرگاه مینا

چو سرو از باد و قد از باده مایل

مهش در قلب عقرب کرده منزل

ز رنگ عارضش روی هوا لعل

خم زلفش در آتش کرده صد نعل

خرامان در پی خورشید رویان

شد اندر حلقه آن مشک بویان