گنجور

 
عطار

عزیزی از زلیخا کرد درخواست

که چون یوسف ببردت دل‌؟ بگو راست

که گر این دل تو داری می‌کنی ناز

اگر می‌خواهی از یوسف تو دل باز

زلیخا خورد سوگندی قوی‌دست

که گر موییم از دل آگهی هست

نمی‌دانم دلم عاشق چرا شد

وگر عاشق شد او باری کجا شد

چو یوسف هیچ دل محکم ندارد

زلیخا نیز این دل هم ندارد

چو نه این یک نه آن بر کار بوده‌ست

نه این دلبر نه آن دلدار بوده‌ست

کنون این دل کجا شد در میانه

چه گویم زین طلسم و این بهانه

زهی چوگان که گویی را چنان کرد

که از مشرق سوی مغرب دوان کرد

پس آنگه گفت هان ای گوی چالاک

به‌هُش رَو تا نیفتی در گَو خاک

که گر تو کژ روی ای گوی در راه

بمانی تا ابد در آتش و چاه

چو سیر گوی بی چوگان نباشد

گناه از گوی سرگردان نباشد

اگرچه آن گنه نه کردن تست

ولیکن آن گنه در گردن تست