گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا تا با تو افتاده ست پیوند

نه در گوشم نصیحت رفت و نه پند

دل من می جهد هر لحظه از جای

به دیدارت چنانم آرزومند

ندارم صبر، اگر باور نداری

بگیر، اینک بیا، دستم به سوگند

که نی رسم محبت من نهادم

که رفته ست اول این حکم از خداوند

زبام آسمان فراش فطرت

برآمد، زیر پا این طشت افگند

دلم خون است از شوق وصالت

چو مادر در فراق کشته فرزند

هزاران چشمه از چشمم روان است

که سنگین تر غمی دارم ز الوند

نباشد جان مشتاقان بیدل

ز جانان بیش ازین مهجور و خرسند

برو این خسرو بیجان دل زار

تن بیچاره بیجان بیش مپسند

 
 
 
ناصرخسرو

در درج سخن بگشای بر پند

غزل را در به دست زهد در بند

به آب پند باید شست دل را

چو سالت بر گذشت از شست و ز اند

چو بردل مرد را از دیو گمره

[...]

انوری

یکی و پنج و سی وز بیست نیمی

وگر قدرت بود فرسنگکی چند

چو زین بگذشت و ما و مطرب و می

گناه از بنده و عفو از خداوند

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه