گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

روزی مگر این بسته در ما بگشایند

وز لطف من گشمده را راه نمایند

گر خلق جهان حال من خسته بدانند

از عین تحیر سرانگشت بخایند

عمری ست که از جور فلک با غم و دردم

زین بیش مگر درد به دردم بیفزایند

تا کی در بخت من بیچاره ببندند

وقتی ست که از روی ترحم بگشایند

زنهار که دل در فلک و دهر نبندی

کایشان ز جهان یکسره بی مهر و وفایند