گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زهی بریخته بر لاله مشک سارا را

شکسته رونق خورشید گوهر آرا را

اگر ز روی تو شمع هدایتی نبود

ز تیرگی که برون آورد نصارا را؟

به صیت حسن گرفت آن بت سمرقندی

چو کشور دل ما خطه بخارا را

به روز کشتن ازان غمزه مهلتی جستم

ولی ندید ز قاتل کسی مدارا را

بیار ساقی ازان آب آتشین که فلک

به باد داد چو جمشید خاک دارا را

ز شوق آن لب شیرین و ماتم فرهاد

ز دیده می رود اینک شکر شکرخا را

دو بوسه از لب خود خسروا، خدا را خواه

بود که بشنود آن سنگدل خدارا را