گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

به روی چون گلت هر گه که این چشم ترم افتد

همه شب تا سحر خار و خسک در بسترم افتد

مرا هم چشم من کشته است و هست اینها همه از من

که لعلی دم به دم زین دیده پر گوهرم افتد

ز گریه زیر دیوار تو هم غمناک و هم شادم

غم آن کافتد و شادی آن کان بر سرم افتد

چه سوزی هر دمم، یکباره سوز و هم به بادم ده

که ترسم شعله افتد هر کجا خاکسترم افتد

چو نیلوفر کبودم شد رخ از کرب و محالست این

که روزی تاب آن خورشید بر نیلوفرم افتد

نگشتی نالش کس باورم و اکنون که غم دیدم

به تزویر ار کسی نالش کند هم باورم افتد

بدینسان، خسروا، چون زنده مانم، وه که گر روزی

نبینم ناگهش، سودای روز دیگرم افتد

 
 
 
جامی

اگر هر شب نه در بستر نم از چشم ترم افتد

ز چاک سینه چون آتش جهد در بسترم افتد

چو در جانم زدی آتش برون ران از در خویشم

مبادا در حریم مجلست خاکسترم افتد

نشست اندر سرم سنگ جفایت گر سرم از تن

[...]

امیرعلیشیر نوایی

چه عکس ساقی خورشیدوش در ساغرم افتد

شراب از ساغر خورشید خوردن در سرم افتد

چو عقد دختر رز خواستم هر شب بخواب خوش

عروس آفتاب از آسمان در بسترم افتد

درون مهر صد گل از کواکب بشکفد هر گه

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه