گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان بر لب است عاشق بخت آزمای را

دستورییی به خنده لب جانفزای را

خون مرا بریز و زخونابه وا رهان

خیریست، این بکن ز برای خدای را

گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی

این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟

زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش

هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را

واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری

آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را

مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک

بر سبحه منست شرف چنگ و نای را

نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد

چندین هزار بازوی زورآزمای را

ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست

چه جای پند خسرو شوریده رای را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
امیرخسرو دهلوی

دیدم بسی زمانه مردآزمای را

سازنده نیست هیچ امیر و گدای را

جز باد و دم ترنم این تنگنای نیست

چون غلغل تهی نفس تنگنای را

چندین مکن دماغ به کافور و مشک، تر

[...]

صائب تبریزی

بشنو ز من ترانه غیرت فزای را

گر مردی ای سپند، نگه دار جای را!

سختی پذیر باش گر اهل سعادتی

کز استخوان گزیر نباشد همای را

هر چند سر به دامن محمل گذاشته است

[...]

غالب دهلوی

دل تاب ضبط ناله ندارد خدای را

از ما مجوی گریه بی های های را

آید به چشم روشنی ذره آفتاب

بر هر زمین که طرح کنی نقش پای را

مشتاق عرض جلوه خویش ست حسن دوست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه