گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

جان بر لب است عاشق بخت آزمای را

دستورییی به خنده لب جانفزای را

خون مرا بریز و زخونابه وا رهان

خیریست، این بکن ز برای خدای را

گفتی به مهر و مه نگر و ترک من بگوی

این رو که داد مهر و مه خودنمای را؟

زان شوخ چون وفا طلبم من که بر درش

هرگز ز ننگ می نگرد این گدای را

واگشتی، ای صبا، چو بر آن کوی بگذری

آسیب بر چه می زنی آن بوسه جای را

مطرب، بزن رهی و مبین زهد من، از آنک

بر سبحه منست شرف چنگ و نای را

نازک مگوی ساعد خوبان که خرد کرد

چندین هزار بازوی زورآزمای را

ای دوست، عشق چون همه چشم است و گوش نیست

چه جای پند خسرو شوریده رای را