گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هنگام آشتی ست بت خشمناک را

دل خوش کنیم لذت روحی فداک را

از خشم بود تا به سر ابرویش گره

من زان شکنجه ساخته بودم هلاک را

خوش وقت آنکه گفت مرا پای من ببوس

شرمنده وار بوسه زد این بنده خاک را

جانا، مبر ز بنده از این پس که بر درت

کرده ست پر زخون جگر صحن خاک را

بس کز برای آشتی چون تو جنگجوی

آورده ام شفیع شهیدان پاک را

چند از مژه اشارت لطفم، ندانی آنک

سوزن ستان بود جگر چاک چاک را

خوشنود اگر به جان شود آن دوست، خسروا

عاشق به خویش ره ندهد ترس و باک را

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
جویای تبریزی

افزود عشق قدر دل دردناک را

اکسیر درد کرده زر این مشت خاک را

از آفتاب روز جزا فیض بیخودی

آسوده کرد سایه نشینان تاک را

مهمان نواز باش و برای خدا مکن

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه