گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

حسن تو کاندیشه به کارش گم است

کی به حد معرفت مردم است

پرده برافگن که گه والضحی است

زانکه رهی در تو و در خود گم است

بارگی آهسته تر، ای هوشیار

زانکه صف مور به زیر سم است

این تن چوبین که به صد پاره باد

پختن سودای ترا هیزم است

خواب به افسون مگر آریم، زآنک

خوابگه غمزه پر گزدم است

بخت بدم به نشود ز آب چشم

زانکه سعادت نه در این انجم است

من به صفا کی رسم از درد خم

فتنه ساقیم چو دم در دم است

ای که نهی مرغ حرم نام من

حسرت من بر مگسان خم است

خسرو از عشق زید نه به طبع

عنصر عشاق مگر پنجم است