گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بهار غالیه در دامن صبا سوده ست

به بوستان ز گل و لاله توده بر توده ست

ز ششرم بخشش ابر آفتاب رخ بنهفت

چنان که پیش کسی پیش روی بنموده ست

میان غنچه و گل هیچ کس نمی گنجد

مگر صبا که بسی در میانشان بوده ست

بیار باده پیمانه گران، که به عمر

کسی که باده نخورده ست، باد پیموده ست

بریز خون صراحی که این جهان صد خون

بریخته ست که دستش گهی نیالوده ست