گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بیا که بی تو دل خسته غرق خوناب ست

مرا نه طاقت صبر و نه زهره خواب ست

شب امید مرا روز روشنایی نیست

جز از رخ تو که در تیره شب چو مهتاب ست

یکی ببین که دل من چگونه می سوزد

درون زلف تو گویی که کرم شب تاب ست

دو چشم تو که همی کعبتین غلطان است

مقامرست، ولی معتکف به محراب ست

ز جور چشم تو تن در دهم به بیماری

چو نقد عافیت اندر زمانه نایاب ست

رخ چو آب حیات تو آب بنده بریخت

هنوز دوستی بنده هم بر آن آب ست

گر آب دیده کنم، طعنه های سخت مزن

که همچو خشت زدن در میانه آب ست

حکایت من و تو پوست باز کرد ز من

مگر شنو مثل گوسفند و قصاب ست

تو قلب می زنی و بد نگویدت خسرو

چو نیست آن ز تو، این از سپهر قلاب ست

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
حکیم نزاری

دلم چو زلف پریشان دوست پر تاب است

ز سوزناکی چو ماهیی که بر تابه‌ست

از آن زمان که بدیدم پر آب چشمانش

کنار من ز سرشک دو دیده غرقاب است

گزاف نیست ز سیلاب دیده گر گویم

[...]

بیدل دهلوی

به‌گلزاری‌که حسنت بی‌نقابست

خزان در برگریز آفتابست

زشرم یک عرق‌گل‌کردن حسن

چو شبنم صد هزار آیینه آبست

جنون ساغرپرست نرگس‌کیست

[...]

غالب دهلوی

سموم وادی امکان ز بس جگر تابست

گداز زهره خاکست هر کجا آبست

مرنج از شب تار و بیا به بزم نشاط

که پنبه سر مینای باده مهتابست

به خوابم آمدنش جز ستم ظریفی نیست

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه