گنجور

 
ظهیر فاریابی

پناه و مقصد اهل هنر صفیّ الدّین

تویی که همَّت تو سر بر آسمان سوده ست

هر آن صفت که ز جیب فنا برآرد سر

به عمر دامن جاهت بدان نیالوده ست

قلم که دایم و صّافی کمال تو کرد

رخش به دوده خجلت همیشه اندوده ست

بزرگوارا بی سعی درین مدّت

دلم ز غصّه و چانم ز غم نیاسوده ست

ز چرخ سفله جفاها کشیده ام گرچه

هنوز ناله من هیچ گوش نشنوده ست

از آن زمان که من اینجا نشسته ام صد بار

همه بسیط زمین صیت من بپیموده ست

کنون به کام و به ناکام می روم که مرا

جهان عنان ارادت ز دست بر بوده ست

به خدمت آمده بودم بگاه تر گفتند

که خواجه دوش نشاط شراب فرموده ست

ز خرمی همه شب تا گه دمیدن صبح

چو بخت خویش نخفته ست و هیچ نغنوده ست

کنون ز مستی و بی خوابی شبانه هنوز

چو خلق در کنف اهتمامش آسوده ست

ز روزگار دو رنگم تغابنی ست عظیم

که این سعادتم امروز روی ننموده ست

به حضرتت چو مرا فرصت وداع نبود

کنون امید ملاقاتم از تو بیهوده ست

تو سود کن ز جهان نام نیک اگرچه مرا

دو ماهه عمر بر امیدها زبان بوده ست

 
نسک‌بان: جستجو در متن سی‌هزار کتاب فارسی
sunny dark_mode