گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مرا به عشق دل خویش نیز محرم نیست

که می زند دم بیگانگی و همدم نیست

تو رخ نمودی و عشاق را وجود نماند

که پیش چشمه خورشید روز شبنم نیست

به زلف تو همه دلهای سرد راست گذر

وگرنه حالش ازین گونه نیز در هم نیست

هزار سال ترا بینم و نگردم سیر

ولی دریغ که بنیاد عمر محکم نیست

یکی ز تیغ و یکی از سنان همی ترسد

مگوی هیچ کزینها غم و ازان هم نیست

به جان خسرو، اگر زانکه صد هزار غم است

درون جان تو اینست غم، دگر غم نیست