گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صفتی ست آب حیوان، زدهان نوشخندت

اثری ست جان شیرین، ز لبان همچو قندت

به کدام سرو بینم که ز تو صبور باشم

که دراز ماند در دل هوس قد بلندت

به خزان هجر مردم، چه کمت شود که ما را

به غلط گلی شکفتی ز دهان نوشخندت

منم و هزار پیچش ز خیال زلف در دل

به کجا روم که جانم رهد از خم کمندت

به رهت فتاده مردم روشی نما به جولان

که چو مردنی ست باری به ته سم سمندت

ز تو دور چند سوزم به میان آتش غم

همه غیرتم ز عود و همه رشکم از سپندت

کن اشارتی چو شاهی که برند بند بندم

که ز لطف این سیاست برهم مگر ز بندت

بزن، ای رفیق، آتش که اثر نماندم تا

تو رهی ز مالش، من، من سوخته ز بندت

مپز این خیال خسرو که به عشق در نمانی

بود ار چه زاهل شهری شب و روز ریشخندت

 
 
 
سعدی

دل هر که صید کردی نکشد سر از کمندت

نه دگر امید دارد که رها شود ز بندت

به خدا که پرده از روی چو آتشت برافکن

که به اتفاق بینی دل عالمی سپندت

نه چمن شکوفه‌ای رست چو روی دلستانت

[...]

نشاط اصفهانی

چه شتابی از پی من تو که رنجه شد سمندت

که من آمدم در این دشت که اوفتم به بندت

تو نکو پسندی و من چه کنم که تا پسندت

نشوم، نگو نگردم من و لایق کمندت

تو اگر ملولی از من، سر خویشتن بگیرم

[...]

آشفتهٔ شیرازی

به کمانِ ابروان بست دو زلف چون کمندت

که زنی به تیرش آن دل که گریخته ز بندت

نه عجب سپند گر سوخت عجب از آنم

که گرفته خو به آتش زچه خال چون سپندت

به خدا گلی نماند بر روی دل‌فریبت

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه