گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر بگویم که درون دل من پنهان چیست

خود بگویی و بدانی که غم هجران چیست

خستگان تو که دور از تو، نه نزدیک تواند

تو چه دانی که همه شب به دل ایشان چیست

کشتنم خواهی، اینک سر و اینک خنجر

می کشی یا بزیم چند گهی، فرمان چیست

درد تو آتش و آب از دل و چشمم بگشاد

به جز از سوختن و غرقه شدن درمان چیست

عشق داند که زمین را ز چه شوید اشکم

نوح داند که جهان را سبب طوفان چیست

دارم امید که چون بخت در آرم به برت

تا ز تو بخت من بی سر و بی سامان چیست

آشکارا بکشم زانکه بمردم به خیال

کان شکر خنده به زیر لب تو پنهان چیست

ور نخواهی به شکر کشت من مسکین را

لب شیرین شکنت را به شکر دندان چیست

زلف را پرس، اگرت نیست یقین کز زلفت

حال خسرو به شب تیره بی پایان چیست