گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

کشته تیغ جفایت دل درویش من است

خسته تیر بلایت جگر ریش من است

نیک خواهی که کند منع ز عشق تو مرا

منکری دان به حقیقت که بداندیش من است

هر گروهی بگزیدند به عالم دینی

عاشقی دین من و بی خبری کیش من است

صبر دارم کم و شوق رخ او از حد بیش

غیر ازین نیست دگر هر چه کم و بیش من است

گفتم، از نوش لبت کام که یابد، گفتا

آنکه مجروح تر از غمزه چون نیش من است

گر دل از ما ببرید و به تو پیوست، چه باک

آشنا با تو و بیگانه ز من، خویش من است

جان ازین بادیه خسرو، نتوان برد به جهد

آه ازین وادی خونخوار که در پیش من است