گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

بی رخت از پا فتادم، بی لبت رفتم ز دست

قدر گل بلبل شناسد، قدر باده می پرست

زاهد، از بدنامیم دیگر مترسان، زانکه من

گر برآرم نام نیکو، پیش بدنامان بد است

آشنایی در وجود جوهر فردم نماند

مشکل ما هست اکنون زان دهان نیست هست

سوی چشمانش مبینید، ای رقیبان، زینهار

غارت دین می کنند آن کافران نیم مست

حلقه های زلف ترکان بوالعجب دام بلاست

هر که افتاد اندر آن دام از گرفتاری برست

در میان ما و تو حایل نباشد بحر و کوه

رهروان را کی بود اندیشه از بالا و پست

از وجود خاکی من گر چه گردی خاسته ست

عاقبت خواهد به آب دیده در کویت نشست

گر به قدت سرفرازی می کند طوبی به خلد

روز حشر از رشک خواهم شاخ های او شکست

همچو خسرو کی رهد از بند خویش و هر دو کون

هر که دل در حلقه زنجیر گیسویی نبست