گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

خیالی کرده‌ام وین از خیال خود نمی‌دانی

ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمی‌دانی

نهادی سنبله بر مشتری و می‌کشی خلقی

منت آگه کنم گر تو وبال خود نمی‌دانی

ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه

صف موران مسکین پایمال خود نمی‌دانی

مه دوهفته می‌خوانی رخ خود را و من چون مه

همی‌کاهم که در خوبی کمال خود نمی‌دانی

مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه می‌میرند

تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمی‌دانی

دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر

اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمی‌دانی

بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو

که حالی در چنین نظاره حال خود نمی‌دانی