گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

گر تو یک ناوک از آن چشم سیه بستانی

ملک نه چرخ ز خورشید و ز مه بستانی

عارضت ماند در آبنوس جان ای سلطان

چه شود گر نفسی عرض سپه بستانی

آن دلی کش همه خوبان نتوانند ستد

تو از آن چشم سیه نیم نگه بستانی

بی گرو جان دهم و بوسه همی خواهم وام

لیک شرطی که یکی بدهی و ده بستانی

دیدنت شد گنهم منتهی بر دیده نهم

گر کشی چشمم و انصاف گنه بستانی

جان دهم نه کنی ارزد نه یکی صد جان آن

که به صد ناز از آن گفتن نه بستانی

جان گریزانست ز خسرو اگر آن سو ای باد

بگذری بوی از آن زلف سیه بستانی