خیالی کردهام وین از خیال خود نمیدانی
ز ابرو پرس اگر جور هلال خود نمیدانی
نهادی سنبله بر مشتری و میکشی خلقی
منت آگه کنم گر تو وبال خود نمیدانی
ز جولان سمندت دور بادا چشم بد گرچه
صف موران مسکین پایمال خود نمیدانی
مه دوهفته میخوانی رخ خود را و من چون مه
همیکاهم که در خوبی کمال خود نمیدانی
مگو ای شاخ خلق از دیدنم بهر چه میمیرند
تو یعنی از بلای زلف و خال خود نمیدانی
دمی با مردم دیده نشستی پس دم دیگر
اگر زین هم نشینی بد ملال خود نمیدانی
بخواهد رفت ناگه جان . . . خود درین خسرو
که حالی در چنین نظاره حال خود نمیدانی