گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

مسلمانان، گرفتارم به دست نامسلمانی

ازین دیوانه بدمستی و بدخویی و نادانی

به طره آشنا بندی، به خنده پارسا بینی

به غمزه ناخدا ترسی، به کشتن نامسلمانی

به ابرو فتنه انگیزی، به نرگس عالم آشوبی

به بالا آفت آبادی، به کاکل کافرستانی

مکن چندین گله، ای دل، مگو بد خوبرویان را

کزان کافر دلانت حاضرست اینجا مسلمانی

مرا افسوس می آید که تیرت می خورد دشمن

من آخر دوستم، جانا، دلم خوش کن به پیکانی

دعای بد نخواهم کرد، لیکن این قدر گویم

که یارب، مبتلا گردی چو من روزی به هجرانی

مرا کشت این صبا هر دم که یادم می دهد امشب

که وقتی میهمانی داشتم اندر گلستانی

من از بیدار بودن وه که دیوانه شدم، باری

خدایا، این شب هجران ندارد هیچ پایانی

طبیبا، بهر جان ناتوانم غم مخور چندین

رها کن جان دهم، زیرا نمی ارزم به درمانی

کنون یاد شراب و شاهد و مستی و قلاشی

گذشته ست آن که خسرو را سری بودی و سامانی