گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

تو می روی و به نظاره تو چشم جهانی

بگو که آگهی از عاشقان دلشدگانی

بگشت حال به بالای ابروی تو کسان را

که زیر دست فتادش چنان کمند و کمانی

در ابروی تو نه یک دل هزار بیش فرو شد

به من ز داغ دل آنگه که دارد از تو نشانی

برهمنان که پرستند آفتاب فلک را

مگر که هندوی ما را ندیده اند زمانی

غلام پنجه مرغول هندوانه اویم

که هست هر خم مویی از او شکنجه جانی

بریخت آب رخ بیدلان به خاک در او

چه کم شود که اگر تر کند به لطف زبانی

گران کمانی آن هندوی کمانکش چابک

به هیچ پنجه ترکی رها نکرد عنانی

بخار هجران، خسرو، صبور باش که هرگز

رطب نیایی ازین بستگی ز پسته دهانی