گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

زهی رویت شکفته لاله زاری

در حسن ترا گل پرده داری

رخت را بهتر از مه می شمارم

وزین بهتر نمی دانم شماری

درخت صندل آمد قامت تو

که می پیچد در او زلفت چو ماری

روان کردی سمند کامران را

نترسیدی که برخیزد غباری

به دنبالت روان شد آب چشمم

که ریزد بر سر راهت نثاری

چو خود رفتی به تسکین دل من

خیال خویش را بفرست باری

بخواهم یادگاری از تو، لیکن

خیال است اینکه بدهی یادگاری

دلم یک چند بود اندر پس کار

فراقت باز پیش آورد کاری

گلی نشکفته بختم را ز وصلت

ز غم هر موی بر تن گشت خاری

ز شاخ وصل چون برگی ندارم

بخواهم از جناب شاه باری

ز بحر نظم خسرو در نثارت

کشد هر لحظه در شاهسواری