گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

صبا زلف ترا گر دم ندادی

گره بر کار من محکم ندادی

ور از درد دل ما بودی آگاه

مشاطه گیسویت را خم ندادی

وگر در عقل گنجیدی خیالش

ورق بر دست نامحرم ندادی

حکیم ار عشق دانستی، خرد را

نشان سوی بنی آدم ندادی

وگر عاشق به دست خویش بودی

عنان دل به دست غم ندادی

وگر جاوید بودی ملک مقصود

سلیمان دیو را خاتم ندادی

صبا هم دوزخی دانست ما را

وگرنه سوز ما را دم ندادی

ستد جان و جوانی داد ما را

چه می کردم، اگر آن هم ندادی

خلاصی دیدی ار خسرو ز زلفش

گره ها را ز گریه نم ندادی