گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

فسون چشمش ار خوابم نبستی

چرا چشمم چنین در خون نشستی؟

وگر بودی به چشمش مردمی هیچ

بدینسان در به روی من نبستی

ور از خوبان به آسانی شدی دل

ز آه عاشقان آتش بخستی

خوش آن وقتی که گاهی از سر ناز

بدیدی سوی ما و برشکستی

ببازم جان که دل خود بیش از آن برد

مقامر پخته ای من خام دستی

مؤذن چند خوانی در نمازم

چه می خواهی ز چون من بت پرستی

بتا، گر گویمت بوسی ز لب ده

مگیر این بیهده گویی ز پستی

ز تو یک غمزه، وز عشاق شهری

ز تو یک تیر، وز عشاق شستی

رخت را کاش خسرو سیر دیدی

که مردی و ز نادیدن برستی