فسون چشمش ار خوابم نبستی
چرا چشمم چنین در خون نشستی؟
وگر بودی به چشمش مردمی هیچ
بدینسان در به روی من نبستی
ور از خوبان به آسانی شدی دل
ز آه عاشقان آتش بخستی
خوش آن وقتی که گاهی از سر ناز
بدیدی سوی ما و برشکستی
ببازم جان که دل خود بیش از آن برد
مقامر پخته ای من خام دستی
مؤذن چند خوانی در نمازم
چه می خواهی ز چون من بت پرستی
بتا، گر گویمت بوسی ز لب ده
مگیر این بیهده گویی ز پستی
ز تو یک غمزه، وز عشاق شهری
ز تو یک تیر، وز عشاق شستی
رخت را کاش خسرو سیر دیدی
که مردی و ز نادیدن برستی
با انتخاب متن و لمس متن انتخابی میتوانید آن را در لغتنامهٔ دهخدا جستجو کنید.
پیشنهاد تصاویر مرتبط از منابع اینترنتی
راهنمای نحوهٔ پیشنهاد تصاویر مرتبط از گنجینهٔ گنجور
همه سالِه، به جَشنَ انْدر نِشَستی،
چُو یک ساعتْ دِلَش بر غَم نَخَستی.
خائی گنده ترسا پرستی
در اسلام را بر خود ببستی
چه دست آویز داری اندر اسلام
زناری در میان آویز دستی
بمستی بر سر حمدان نشستی
[...]
شها چون پیل و فرزین شه پرستم
نه چون اسبست کارم رخپرستی
رهی آمد چو رخ پیشت پیاده
چو فرزین میرود اکنون ز مستی
چو نوشینباده را در پرده بستی
خمار بادهٔ نوشین شکستی
توئی صاحب قران عین هستی
که بت با بتکده در هم شکستی
معرفی آهنگهایی که در متن آنها از این شعر استفاده شده است
تا به حال حاشیهای برای این شعر نوشته نشده است. 💬 شما حاشیه بگذارید ...
برای حاشیهگذاری باید در گنجور نامنویسی کنید و با نام کاربری خود از طریق آیکون 👤 گوشهٔ پایین سمت چپ صفحات به آن وارد شوید.