گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هوس پخته ست این پروانه بهر خویشتن سوزی

بیا و خانه روشن کن ز بهر مجلس افروزی

چه آتش می زنی زینسانم، ای دور از تو چشم بد

دل و جان است آخر نی سپند است این که می سوزی

گر از بی مهری چشمت گله کردم بنامیزد

که آموزد کمان ابرویت را رسم کین توزی

چو دیدی مردنم، گفتی که روزی روی بنمایم

چنین روزی همم در زندگی یعنی شود روزی

سگت هم می رمد از من، توانی مردمی کردن

که چون بازو کنم طوقش به تیری بازویم دوزی

چه اغرا می کنی در خون خسرو چشم بدخو را

به رحمت ره نما قصاب را، کشتن چه آموزی؟