گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر بار که تو در دل شب در دلم آیی

خون دلم آید ز دو دیده به روایی

ای جان به تو می دادم و یادم نکنی هیچ

فریاد که جانم به لب آمد ز جدایی

آیی چو خرامان و زنی راه همه خلق

با آن روش و ناز، چه گویم، چه بلایی

جانم به سر رفتن و شکل تو کشنده

بیچاره من آن دم که تو در پیش من آیی

بی دیدن روی تو، چه گویم به چه روزم؟

یارب که تو این روز کسی را ننمایی

ای شاهد سرمست، ببر موی کشانم

تا در سر و کارت کنم این زهد ریایی

چون طوطی آموخته با شکر دردت

در بند بمیرم که نیم خوش به رهایی

خوش وقت من آن دم که کشم باده به یادت

چون جان بدهم بر سر کویت به گدایی

هر شب منم و خاک سر کوی تو تا روز

ای روز و شب اندر دل خسرو، تو کجایی؟