گنجور

 
امیرخسرو دهلوی

هر قدم کاندر راه آن سرو خرامان برگرفت

دیده خاک راه او دامان به دامان برگرفت

سر به صد زاری نهادم بارها بر پای او

کافرم گر هیچگاه آن نامسلمان برگرفت

جان به پنهانی ز ما بر بود و پیدا هم نکرد

دل به دشواری به ما بربست و آسان برگرفت

دل که اندر زلف او گم گشت نتوان یافتن

چشم کان بر روی او افتاد نتوان برگرفت

باد نوروزی که صد نقش آورد بر روی آب

دید لعلش را قدم از آب حیوان بر گرفت

خوی او خاص از پی ما بیوفایی شیوه کرد

یا جهان رسم وفادراری ز دوران برگرفت

هر در افشانی که خسرو کرد از نوک قلم

چشم خون افشان او از نوک مژگان بر گرفت

 
 
 
جشنوارهٔ رزم‌آوا: نقالی و روایتگری شاهنامه
مجیرالدین بیلقانی

زلف کافرکیش تو آیین ایمان بر گرفت

عقل را صف بر شکست و عالم جان بر گرفت

لعل در کان، خاک بر سر کرد تا یاقوت تو

پرده ظلمت ز پیش آب حیوان بر گرفت

خشک سالی بود عالم را چو عشقت رخ نمود

[...]

عطار

دوش جان دزدیده از دل راه جانان برگرفت

دل خبر یافت و به تک خاست و دل از جان برگرفت

جان چو شد نزدیک جانان دید دل را نزد او

غصه‌ها کردش ز پشت دست دندان برگرفت

ناگهی بادی برآمد مشکبار از پیش و پس

[...]

مشابه‌یابی بر اساس وزن و قافیه